باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

بهانه زندگی

غربالگری تیروئید - افتادن ناف و اولین حمام

یه سری کارها که در موردت انجام دادیم و نتونستم به موقع بیام و ثبتش کنم را الان می نویسم . . . ببخش ولی خیلی وقتم درگیر کارهای روزانه ات شده . . . غربالگری تیروئید روز یازدهم شهریور همزمان با وقتی که مامان می خواست بخیه هاشو بکشه شما خانم گل را بردیم غربالگری تیروئید مرکز نواب صفوی . . . خودم بغض کرده بودم و بهت نگاه می کردم . . . وقتی اسمتو صدا زدن دادمت بغل مامانم و خودم به سرعت از اون اتاق دور شدم ولی آخرش مادر صدای گریه ی بچشو می شناسه با گریه هات اشکم ریخت سریع اومدم و بغلت کردم ولی اینقدر ارومی که خودت سریع اروم شده بودی . . . بعد هم مامانی رفت مطب دکتر و بعد از ٢ ساعت معطل شدن بالاخره خانوم دکتر اومد و بخیه هامو کشید و حالتو پرسید ...
26 شهريور 1391

اتاق دخمل نازم

  البته با عرض پوزش بابایی ژینا خیلی عجله داشت عکساش خوب درنیومد - بعدا ژینا میاد حسابتو میرسه علی جونم . . . دست گل بابا و مامانم را می بوسم بخاطر این همه زحمت . . . ...
21 شهريور 1391

چشمان سیاه

  چشمان سیاه قربانت شوم . . . بارانم در تاریخ ٥ شهریور ماه ١٣٩١ با وزن ٢٨٦٠ گرم و قد ٤٩ سانت در بیمارستان سعدی اصفهان قدم بر چشم ما گذاشت ...
21 شهريور 1391

ماجرای نام باران

تو همون زایشگاه کذایی که بودم علی بصورت خیلی ماهرانه گوشیمو توسط یه پرستارا بدستم رسوند و من هم خبر بدنیا اومدن دخترم را برای همه ارسال کردم . . . تا اینکه در جواب بابام برام پیام داد به یمن قدم دخترت داره بارون میاد . . . اولش باورم نشد ولی علی هم زنگ زد و گفت داره بارون تندی میاد . . . نمی دونم یادت هست که نوشته بودم پدرجونت اسم باران را خیلی دوست داره . . . برای همین یه پیام دادم برای بابا علی تا نظرشو راجع به اسم باران بدونم ..... اونم در جوابم نوشت : به یمن قدم دخترمون اسمشو می گذاریم باران . . . و این شد که اسم شما از ژینا به باران تغییر پیدا کرد و اتفاقا بیشتر هم مورد استقبال قرار گرفت
20 شهريور 1391

بازگشت دوباره باران

روز سه شنبه ٧ شهریور اتفاقی افتاد که اصلاً‌ دوست ندارم یه لحظه اش حتی تو ذهنم بیاد چه برسه بخوام بنویسم و هر بار برام خوندنش زجرآور باشه . . . فقط همینو می نویسم که خدا سه شنبه دوباره باران را به ما بخشید و ما با یاری خواستن از علی اصغر امام حسین اونو دوباره از خدا گرفتیم . . . می نویسم که هیچ وقت یادم نره . . . اون روز صحنه ی کربلا که امام حسین با اون وضعیت فرزندانش را می دید که قربانی می شن بخصوص علی اصغرش میومد جلوی چهره ام و ناخودآگاه فقط فریاد یا امام حسین می زدم . . . خدایا با تمام وجودم شکرگزار نعمتی که به ما بخشیدی هستم و ازت می خوام تمام نی نی ها را صحیح و سالم برای پدر و مادراشون نگه داری که ما بی تو هیچیییییییییم . . . ...
19 شهريور 1391

خاطره زایمان 1

همیشه دلم می خواست از قبل آمادگی کامل را برای زایمان داشته باشم ولی همیشه اون چیزی که می خوای اتفاق نمیفته . . . روز ٤ شهریور نوبت دکتر داشتم و عزمم را جزم کرده بودم که بگم اصلا حرف طبیعی را هم نزن . . . تا رسیدم مطب حرف از این بود که دکتر می خواد بره مسافرت . . . راست یا دروغش را نمی دونمی ولی من که لرزه به تنم افتاد که اگه اینم بره دیگه کجا برم . . . برای همین زنگ زدم به مامانم که به بابام بگه سفارش به دکتر بکنه که منو منتظر طبیعی نگذاره . . . غافل از اینکه چیزای دیگه در انتظارم بود . . . تا رفتم مراقبت ماما فشارم را گرفت که فشارم ١٤ بود وزنم را گرفت طی ١٠ روز ٢ کیلو و نیم اضافه کرده بودم . . . خیلی فوری آزمایش دفع پروتئین برام نوشت تا ق...
19 شهريور 1391

خاطره زایمان 2

تو راه با هم صحبت نمی کردیم فقط احمد یه اهنگ گذاشته بود و می گفت خوب گوش بده که بعد هر چه بهش گوش کنی یاد امروز بیفتی ولی من تو دلم غوغایی بود که نگو . . . رسیدیم بیمارستان سعدی ساعت حدود ٦ و ٧ بعد از ظهر بود تمام مدارک را بابام داد به پذیرش . . . کیف مادر را هم از بیمارستان گرفتیم و رفتم به طرف زایشگاه . . . فکر می کردم حالا بعد از اینجا قراره بیام بیرون و جایی دیگه مثلاً تو بخش برم . . . تا رفتم مدارکمو گرفتن و تعجب کرده بودن که چرا حالا اومدم بستری بشم . . . وقتی فهمیدند به خاطر فشار بالام اورژانسی شدم لباس آوردند و قرار شده لباسام را بدم به مامانم تا ببرن . . . اما من خودما سریع گذاشتم بیرون تا از بابام و شوشو و داداشم خداحافظی کنم . ....
19 شهريور 1391

من دوباره متولد شدم . . . من مادر شدم

اول می خوام از احساسی بنویسم که تا امروز ٦ روزه که تجربه اش کردم ولی اونو با هیچ حسی عوض نمی کنم . . . مادر یعنی عشق ناب و خالص و پاک . . . مادر یعنی لحظه لحظه دلواپس نفس نفس فرزند . . . مادر یعنی دلهره و اضطراب و نگرانی . . . مادر یعنی همه ی خواسته ات فرزند . . . مادر یعنی . . . اینقدر سرشار از این حس خالصم که اشک مهلت نوشتن نمی دهد . . . مادر یعنی همه ی وجودت را سرشار از عشق کردن . . . مادر یعنی . . . من همه ی وجودم سرشار از عشق به دخترم شده . . . همه ی لحظات زندگیم یعنی باران . . . من دیوانه ی فرزندم شده ام . . . من یعنی تماماً گذشت برای باران . . . برای لحظه لحظه ی نفسش . . . دیوانه وار عاشقش شده ام . . . دیوانه وار می پرستمش . . . ا...
11 شهريور 1391

ما منتظریم . . .

سلام به دختر مهربونم ژینا کم کم دارم آماده ی آماده میشم برای حضور پر برکتتت عزیزم . . . دو سه روزی هست که بدجور تکون می خوری یعنی وحشتناک . . . قبلاً تنها نشونه ای که داشتم سفت شدن شکمم بود که گفتن انقباضه الان دردای شدیدی توی کمر و دل و پشتم دارم که هر لحظه فکر می کنم می خواد اتفاق جدید بیفته . . . از طرفی ترشحاتم بیشتر شده و از حالتی به حالت دیگه تغییر پیدا کرده   یمنم به خاطر همین نشونه ها دیگه جدی جدی هول شدم برای همین کارای بانک بند ناف را تو همین هفته با بابا علی ردیف کردیم اول رفتم آزمایشگاه جم و نمونه خون دادم دیروز هم باباعلی جوابشو برد رویان و باهاشون قرارداد بست و یه سری وسیله بهمون دادن که روز زایمان باید ببریم بیمارستان...
2 شهريور 1391
1